عکس شامی بابلی اصیل قسمت سوم داستان
مبین❤ماتیار
۱۴۲
۱.۸k

شامی بابلی اصیل قسمت سوم داستان

۵ شهریور ۰۱
#شامی_بابلی_اصیل
از واقعیت تا ذهن پیچیده ی سعید
این بار هستی پیش دستی می‌کند و سفره دلش را پیش دکتر باز می‌کند و با آهی عمیق، عمیق‌تر از اقیانوس بیکران تخیلات ذهنی سعید رو به دکتر می‌گوید.
حالا که از تفاوت‌ها گفتید بذارید یک چیزی که از همون اول همیشه باهاش چالش داشتم و واقعا هنوزم نمیفهم چطوری باهاش کنار بیام رو بهتون بگم.
سعید با لبخندی از سر خجالت و نگرانی با گوشه‌ی چشم هستی را زیر نظر دارد و به گونه‌ای که جلب توجه نکند پیام خود را به هستی منتقل می‌کند. اما زن که مصمم است از فرصت به وجود آمده استفاده کند و کاری که فکر می‌کند درست‌تر است را انجام دهد، توجهی به این علائم نمی‌کند و خاطره‌ای از رفتن به خانه پدرش را یادآوری می‌کند. 
 
آقای دکتر میشه شما بگین معنی این حرف چیه؟ بعد رو می‌کند به سعید و در نقش پدر خودش با صدایی مردانه به سعید می‌گوید، به به سعید آقا. چه عجب از این طرفا. راه گم کردین. خیلی خوش اومدین. بفرمایین بالا چرا دم در واستادین.
هستی دوباره از آقای دکتر می‌پرسد، این حرفها برای شما چه معنایی دارد؟ خواهش می‌کنم واضح بفرمایید شما چه برداشتی از این کلمات می‌کنید؟ سعید غافلگیر شده است و اصلا انتظار نداشته با چنین موقعیتی مواجه شود. دکتر نیز درک نمی‌کند که هدف هستی از طرح این سوال ساده چیست؟ هستی ادامه می‌دهد، آقای دکتر اون روز وقتی از خونه پدرم اومدیم بیرون دیدم سعید آقا خودشو گرفته و میخواد نشون بده که از یک چیزی ناراحته. پرسیدم چی شده؟ کسی چیزی گفته؟ ایشون هم فرمودن که مگه نشنیدی بابات چه جوری متلک بارون کرد ما رو؟ مگه من زندانبانم؟ مگه من تو رو بردم اسیری؟ خداروشکر که ما تو همین شهر زندگی می‌کنیم. اگه رفته بودیم یک شهر دیگه لابد می‌گفتن بچه ما رو بردی اون دنیا.
 
هستی گویا مدت‌هاست کاسه صبرش پر شده و حالا با تلنگری سرریز شده کف مطب دکتر. 
همچنان با بغضی که آرام آرام خود را نمایان کرده، ادامه می‌دهد، یک روز شوهر خواهرم باجناق آقا، داشت با مادرم شوخی می‌کرد که آشپزی دختر شما به قدری خوبه که_ به شکم برآمده‌اش اشاره می‌کند_ من به این روز افتادم. باز سعید آقای ما ناراحت شدن که داشته به زن من متلک مینداخته که آشپزی‌اش خوب نیست و من لاغر مردنی موندم.
آقای دکتر شما بگید من با این آدم چه جوری باید کنار بیام؟ تازه تنها این چیزا که نیست. من هر وقت میخوام بشینم باهاش دو کلمه حرف بزنم و از خاطراتمون بگم و گذشته رو مرور کنیم حضرت آقا اصلا توجهی نمی‌کنه و کلا حواسش به تخیلات ذهنی خودش پرته. یعنی اینطوری بگم که توی سرش یه چیزایی می‌گذره که وقتی مطرح می‌کنه با عقل آدمیزاد جور در نمیاد. دائم توی تخیلات خودش غرق میشه و از کاه کوه میسازه. یعنی الان تا حالا ده تا کارخونه واسه خودش طراحی کرده اما در دنیای واقعی هنوز واسه کارخونه دوستش بازاریابی می‌کنه.
 
دکتر خنده تلخ خود را جمع می‌کند و نمیخواهد بیش از این نمک به زخم دل هستی بریزد. از طرفی می‌داند که چه چیزی باعث می‌شود که سعید و هستی چنین اختلافی با یکدیگر داشته باشند. اما به این فکر می‌کند که چطور باید به این دو نفر توضیح بدهد که چگونه تفاوت در دریافت اطلاعات موجب تفاوت در برداشت از وقایع روز می‌شود. او تشخیص داده که سعید ذهنی شهودی دارد و در نقطه مقابل، هستی کاملا حسی است. 

دکتر می‌داند که تفاوت در شیوه دریافت اطلاعات، مهمترین علت عدم تفاهم افراد است و درک این تفاوت، موثرترین عامل ایجاد تفاهم و برقراری ارتباط موثر است. او تصمیم می‌گیرد تا با راه اندازی یک بازی و فعالیت عملی، تفاوت در شیوه تفکر را به آن‌ها نشان دهد.
دکتر از جایش بلند می‌شود. سراغ کمدش می‌رود و چیزی را جستجو می‌کند...

این داستان ادامه دارد...

سید حمید فتاحی معصوم
با رویاهات قرار بذار


...